خاطرات : سيد مجتبي گلگون،برادرسرداران شهید سیدمصطفی وسیدمحمدگلگون:

سردار شهید محمد منصورکیائی

خاطرات : سيد مجتبي گلگون،برادرسرداران شهید سیدمصطفی وسیدمحمدگلگون:

خاطرات

سيد مجتبي گلگون، برادرسرداران شهید سیدمصطفی وسیدمحمدگلگون:


ما چهار تا برادريم. سيد مصطفي، سيد محمد، سيد مجتبي و سيد احمد و دو خواهر، كه از چهار برادر دو تاي آنها شهيد شدند. شهيد سيد محمد از اوان كودكي مظلوم بود و هميشه مظلوم واقع مي‌شد. در دوران جنگ هم همين طور مظلوم واقع شد، چون اولين باري هست كه دربارة سيد محمد سوال و جوابي مي‌شه. ايشان هم مرد بزرگي بود و من خوشحالم كه بعد از سال‌ها يادي از سيد محمد مي‌شود. شهيد سيد محمد از اوان كودكي در منزل يك وجهه خاصي داشت. اينقدر كه ايشون مظلوم بودند، بيشتر موقع‌ها كه صحبت مي‌شد در منزل، خانواده بيشتر طرف اون را مي‌گرفتند. در زمان كودكي ايشون مريض شدند و مريضي ايشون هم خيلي بد بود، مننژيت مغزي گرفته بودند. اون زمان هم خودتون بهتر مي دانيد، كسي كه مريض باشه يا كسي مريض بود، حتماً‌ بايد وضع زندگي‌شون تامين بوده تا به بيمارستان كه مي‌برند، بستري مي‌كنند، از لحاظ مالي تامين باشه، پزشكان بهش رسيدگي بكنند.به خصوص كه اين مريضي معمولي نبود. پدر حقير هم ايشون را به تهران انتقال مي‌دهند و در بيمارستان بستري مي‌كنند . شبي 300 تومان پول تخت مي‌دادند تا ايشان، معالجه بشوند. در اون زمان پدر ما به عنوان يك كارگر بود. رانندة بولدوزر بود. خوب يك كارگر حقوق و مزايايش مشخص هست، هم بايد زن و بچة خودش را تامین می کرد و هم بايد بچه‌اش را درمان مي‌كرد تا براي اون مشكلي پيش نياد. فردا حرف و حديثي، چيزي در محل نباشه، بگن به فرض پدرش نتونسته هواي پسرش را نگه دارد و به بيمارستان ببرد. تومان به تومان نزول مي‌كرد از اين و اون تا برادرم در بيمارستان شفا پيدا بكنه و همين طور هم شد. زحمت‌هاي بسياري كشيدند اون و مادرم. شب و روز در بيمارستان بودند تا برادرم از اين معركه نجات پيدا كرد. البته خواست خدا بود كه در اونجا نميرد و انقلاب بشود و در اين انقلاب زحمت بكشه و بعد به شهادت برسه. ايشون در اوان كودكي مشغول درس خوندن كه شدند، هميشه بچه‌هاي محل، مردم محل او را دوست داشتند. هر موقع مي‌آمدند هر چيزي كه داشت بين مردم محل و بين هم سن و سال‌هاي توزیع می کرد. پس از شهادت هر شهیدی پيش خانواده‌ها شون مي‌رفت بچه محل بودند ، خانواده‌هاشون اينو مي‌شناختند. اونا رو دلداري مي‌داد، مي‌گفت ما هم يه روزي شهيد مي‌شيم مي‌ريم. به اونا ملحق مي‌شيم.به مادرم می گفت: نگران نباش، جنگ هست، بالاخره هر كس دين اسلام رو قبول كرده بايد حقانيتش رو هم بكشه كه اين دين برقرار باشه، همة ما از دنيا رفتني هستيم.

سيد محمد وقتي كه در خوزستان بود، براي مرخصي مي‌آمد دو سه روز، یا پنج روز ؛ مرخصي زياد نمي‌ماند. مي‌آمد و سريع برمي‌گشت. داييش به من پيغام داد و گفت كه سيد محمد به نظر من دخترم رو دوست داشته باشه.
به او گفم تو دختردايي را دوست داري، گفت :بله، معطل نكرد. گفت بله. شب من با خانواده‌ام و شهيد سيد مصطفي ،اون موقع شهيد نشده بود، برداشتيم ماشين رو روشن كرديم رفتيم خونة دايي، ولي‌آباد. اين مسئله رو عنوان كرديم، شام از ما پذيرايي شد. دايي هم قبول كرد، بعد دختر دایی را با همون لباس كه تنش بود به خانه آوردیم .خونة خودمان حاج خانم برايش لباس تهيه كرد. پدرم رفت امام جمعة قبلي تنكابن را آورد، خطبه عقد خوند، بعد برديم ثبت كرديم وسند رسمي شد. سه روز بعد سيد محمد با خانمش ازدواج كرد، با ماشين خيلي ساده، هيچي نبود .بعدهم گذاشت رفت جبهه. خانمش رو دفعه دوم كه آمد برداشت برد دزفول اونجا خونه سازمانی گرفت و آنجا زندگي مي‌كردند. تقريباً يكسال نكشيد، والفجر هشت شهيد شد و بار و اثاثيه اش هم برگشت آمد اينجا و هيچ نه مالي داشت و نه خانه‌اي داشت و نه زميني داشت، هيچي نداشت. شهيد پرونده‌اش سفيد بود. آقاي حجت الاسلام قلندري روزي كميسيون گذاشت و رفتيم اونجا. خانواده دو شهيد سيد مصطفي و سيد محمد اونجا مطرح شد. بعد از مطرح شدن هم صفر صفر- هيچي نداشتند، پرونده سفيد بسته شد.

از اول هم ايشون آدم كم خرجي بودند و هيچ موقع زندگي تجملاتي را دوست نداشت. بچه‌اي بود خاكي. بعد از ازدواج هم وقتي رفت، هر چه حقوق سپاه مي‌گرفت، همون حقوق زندگيش بود. به اين نشاني كه بعد از شهادت هم اثاثش آمد با يه وانت تويوتا. خيلي كم همسرش هم با او هم پيمان بود، همون زندگي ساده را داشتند. نوار پر كرده بود كه من شهيد ميشم، زن من از من حامله است، يه موقع مسئله‌اي پيش نياد. اگر پسر باشه اسمش بزارين سيد محمد مهدي،‌ اسم من هم باشه، دختر اگر شد بزارين فاطمه يا زهرا و همون طور هم شد كه بعد از شصت روز بچه‌اش به دنيا آمد اسمش رو گذاشتیم سيد محمد مهدي.
جنگ که شروع شد، ايشون نيرو مي‌خواستند. سه برادر رفتند ،بي‌خبر رفتند، يعني وقتي من آمدم بولدوزر رو ببينم، ديدم كه بولدوزر من كنار رودخانه تنكابن هست. آمدم خانه به مادر گفتم كه بچه‌ها بولدوزر را اونجا گذاشتن، گفت آره، رفتند آب رو زدند و رفتند اون ور بسيج، گفتم بسيج، گفت آره. گفتم بسيج چيه، براي ما تازگي داشت. گفت رفتند كه از اونجا برن جبهه. عازم جبهه وقتي شدند، در جبهه هر كس را متناسب با لياقت او كار بهش مي‌سپردند و مسئوليت بهش مي‌دادن. همه يك ميزان نيستند. بعد ايشان خيلي آدم پر مسئوليتي بود، هر كار سختي بهش واگذار می کردند؛انجام می داد. بعد آقاي تقوازاده که از اول بود ،سردار محمد تقوازاده. گفت من هميشه سيد محمد رو نياز دارم. در لشگربيست و پنج كربلا وقتي كه مرتضي قرباني جاي كوسه‌چي آمد، ايشان مسئول دستگاه‌هاي سنگين در هفت تپه و دهلران شدند.سنگر بندي مي‌كرد براي نيروها، گردان‌ها، گروهان‌ها . خودش هم تو چادر بود. من هم پهلوش مي‌رفتم. بعد دستگاه‌هاي جديد هم بود كه من اصلاً‌ وارد نبودم پشت اونا ننشسته بودم. سوال مي‌كردم يعني تو آشنا هستي؟ مي‌گفت آره، بعد روشن مي‌كرد، مي‌ديدم ماشاء الله اين خيلي پيشرفت كرده در كارهاي فني. بعد از اونجا وقتي كه به مرور زمان ماند، شناسايي شد و مسئوليت‌پذير شد و مسئوليت بهش دادند، به كمال احسن كار مي‌كرد. يكي يه صحبتي از او براي من كرد، گفت آقاي گلگون نيمه‌هاي شب بود، من رفتم سركشي، وقتي رفتم جزيرة مجنون وارد شدم، ديدم يه دستگاه هست كار مي‌كنه، اين اصلاً‌ سرگرم برش هست و مي‌ره پشتش را هم نگاه نمي‌كنه. آتش دشمن هم مياد ميريزه، مي‌گه من از ترس يكي دو تا سنگ آمدم انداختم كه خورد به باك ،نگه داشت، سوت زدم آمد جلوي زنجير، گفتم‌ آقا سيد محمد آخه بابا تو بولدوزر رو تخته گاز مي‌ري بالا، من نمي‌فهمم. گفت الان نمي‌بيني آتش دشمن هست، چراغ‌ها رو خاموش كرد آمد پايين. گفتم تو اينجا آخه مي‌توني كار كني،‌ تاميني، گفت به اميد خدا آره تامينم. سخت‌ترين جا مي‌رفت سالم برمي‌گشت. در مجنون مجروح شد بيمارستان بردند، بعد به ما خبر دادند. بعد مرحلة دوم، باز مجروح از پا شد، سر و صورتش هم تركش ريز ريز خورده بود.



نظرات شما عزیزان:

علی مختاری
ساعت17:28---11 اسفند 1394
شهید سیدمحمد هم سنگر من بود''یه مرد بود''بسیار باایمان وجنگنده بود''این شهید در روز چهار شنبه ۳۰بهمن ساعت ۸/۲۰ صبح روی بلدوزر من شهید شد''روحش شاد بعد از سالها هر روز ایشان و پسر دایی اش شهید شهرام غلامی را یاد میکنم و به خانواده هر دو شهید ارادت دارم''دوست دارم بدونم محمد مهدی کجاست و چه شکلی شده شماره تلگرام۰۹۱۸۸۱۴۸۳۷۲

حسین فرامرزیان
ساعت22:16---20 دی 1393
شهید سیدمجتبی یک قهرمان ویک پهلوان واقعی بودکه تربیت بدنی وورزش ومدیران تنکابن قدرش را ندانستندجه خوبه که آدمی تا هست قدر همدیگررابدانند.مجتبی جان روحت شاد.

حسین فرامرزیان
ساعت21:17---25 مرداد 1393

مجتبی جان تو واقعا یک پهلوان گمنام بودی که کسی قدر تو را ندانست روحت شاد.خیلی دلم برات تنگ شده .



فرشید
ساعت11:42---30 تير 1391
روح سرداران شهید سید مصطفی .سید محمد و سید مجتبی گلگون شاد باد و با اقا امام حسین محشور باد. یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.

فرشید
ساعت11:42---30 تير 1391
روح سرداران شهید سید مصطفی .سید محمد و سید مجتبی گلگون شاد باد و با اقا امام حسین محشور باد. یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.

فرشید
ساعت11:41---30 تير 1391
روح سرداران شهید سید مصطفی .سید محمد و سید مجتبی گلگون شاد باد و با اقا امام حسین محشور باد. یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[ سه شنبه 1 دی 1390

] [ ] [ کیان ]

[ ]