خاطرات مادر شهيدان گلگون :

سردار شهید محمد منصورکیائی

خاطرات مادر شهيدان گلگون :

خاطرات

مادر شهيدان گلگون :
مادر شهيدان مصطفی و محمد گلگون هستم . اهل لنگرود و بچه آخر خانواده بودم در دامن پدر و مادری بزرگ شدم که عجيب به هم علاقه مند بودند. 17 ساله بودم که ازدواج کردم .حاج آقا ( شوهرم ) آن زمان روی ماشين های سنگين کار می کرد .دو سال از اول زندگی مان را در لاهيجان گذرانديم .بعد به تنکابن آمديم .آن سال وضعيت مالی مناسبی نداشتيم ،اما با تولد مصطفی زندگی مان تغيير و تحول عجيبی پيدا کرد. کار و بارمان رونق گرفت و برکت زندگی مان زياد شد .
ما خانواده مذهبی بوديم و بالطبع اهل نماز و روزه و شهدا در چنين محيط و فضايي رشد کرده بودند .البته به علت مشغله زياد کاری پدرشان ،تربيت بچه ها بيشتر با من بود و من از همان کودکی به آنها چيزهای زيادی ياد داده بودم ،آنچه که باعث نزديکي فرد به خدا می شود .آن ها از همان کوچکی اگر فقيری را می ديدند ،برای کمک و دستگيری او را به خانه می آورند .شکر خدا به نظرم مادر بدی نبودم .
خداوند متعال در قرآن کريم می فرمايد : ان تنالوا البر حتی تنفقوا هما تحبون . هرگز به مقام نيکوکاری نمی رسيد مگر از آنچه که دوست داريد انفاق کنيد و چه چيزی با ارزشتر از جان که شهدا در طبق اخلاص نهاده و نثار جانان کردند .
نمی دانم ،واقعاً اين صبری که خدا به بنده عطا کرده ،معجزه بود .چرا که من ديوانه وار دوستشان داشتم .خيلی مهربان بودند ،احترام زيادی می کردند .يادم هست آقا مصطفی وقتی مرخصی می آمدند جوان ها را جمع می کردند و به درد دل آنها گوش می کردند و تا آن جا که می توانست کمکشان می کرد .تو خونه هم همينطور بود .عصای دستم بود هميشه به من می گفت : مادر جان نصف جنگ من و برادرم را شما شريک هستيد .
بعد از شهادت سيد محمد تلاش می کرد تا جاي خالی برادرش را احساس نکنم . هر وقت از محمد صحبت می شد چشمانم پر از اشک می شد؛ دست روی شانه ام می گذاشت و می گفت : مادر جان تو در اين دنيا گريانی اما در آن دنيا شاداب و خندان .
خيلی تأکيد می کرد فردای قيامت جواب خون شهدا را بايد داد حتی پدر و مادر خود شهدا .
آقا محمد خيلی مهربان و خوش خلق بود و هميشه کلمه ی جان ،در کنار حرف هايش بود .
زيبايی کلام مادر موجب گرديد که از کودکی شهيدان و شيطنت های بچه گانه شان چيزی بپرسم .گفتم :سيد محمد خيلی آرام بود .حتی اگر برادرهايش اذيتش می کردند ،جوابشان را نمی داد و من از آقا محمد حمايت می کردم و می گفتم :اين بچه که کاری به شما نداره ـ چکارش داريد ؟ اما آقا مصطفی خيلی شوخ طبع بود .منظورم همان بازيگوشی های بچه گانه است .شيطنتش که گل می کرد از ديوار راست هم بالا می رفت .مخصوصاً اگر مهمانی می آمد ،وقت را برای بازيگوشی غنيمت می شمرد البته در کنار آن همه بازی ها و شيطنت هابا بچه گانه خيلی منظم بودند و حتی شيطنت هايشان هم در چار چوب خاصی بود و حد و حدود را رعايت می کردند . يادم هست در حين بازی و شلوغی وقتی صدای اذان را می شنيدند دست از بازی می کشيدند و آماده خواندن نماز می شدند .البته گه گداری هم تنبه شون می کردم . خدا مادرم را رحمت کند ،هميشه می گفت : شيطونی های اين ها رو جمع کن و يک چوب نرم بردار ـ سفت نباشه که بچه ها اذيت بشند ـ و بگو دستتان را باز کنيد و نفری يکي دو تا دست ها و پاهاشون را بزن و علت شلوغ کردن هاشون رو بپرس. با اين همه وقتی من از شيطنت هاشون ناراحت می شدم ،سيد مصطفی آرام می شد ديگران را هم دعوت به سکوت می کرد .به راستی که فرزند صالح گلی از گلهای بهشت است .
ما که نبايد علاقه خود را فدای خواست خداوند کنيم .اصلاً ما که مال خودمان نيستيم، مال خداييم .خداوند هر چه صلاح بداند آن پيش می آيد .من با همه سختی ها خو گرفته ام .با ذره ذره ی دردهايم مونس شدم ،اما همه اين ها می ارزد هر چند ناقابل باشد .
نه تنها ممانعت از جبهه رفتن ايشان نمی کردم بلکه فضای خانه را برای بهتر جنگيدن آنها فراهم می کردم .مثلاً تا جايي که می توانستم وسايل برای شان آماده می کردم ازنخ و سوزن و ليف گرفته تا وسايل ديگر . . . . ماهي ،نمک ،پرتقال ، تخم مرغ ،برنج . . . .
يادش به خير يک گونی پرتقال و ماهی را می گذاشتيم توی يخ و نمک و تخم مرغ ها را لا به لای برنج .
بهر حال جنگ غصه و دلتنگی داشت اما همه آن ها غصه ها و دلتنگی ها قشنگ بود.
آخرين ديدار که سيد مصطفی می خواست برود تا ايستگاه همراهی اش کردم .نگاهی مظلومانه به سيد محمد کردم .گفت :مامان جون تو امروز يک جوری به من نگاه می کنی که انگار می خواهم بروم و ديگه بر نگردم .گفتم :نه مامان اين طور نيست . يک بسته شکلات از سفره حضرت عباس کنار گذاشته بودم بهش دادم و گفتم :سيد محمد اين بسته شکلات را بگير نذری حضرت عباس (ع) است داری می روی منطقه تو و دوستانت بخوريد و به ياد مامانت هم باش و از آن طرف هم به ياد حضرت عباس (ع) که شفاعت کننده من هم باشد. لبخند زد و گفت :مامان حتماً هستم مگه ميشه مادر خوبمان را فراموش کنم .
وقتی که می رفت من از پشت سر همين طور قد و بالايش را نگاه می کردم با يک حسرتی از پشت سر . . . خلاصه بعد هم خبر شهادتش را آوردند .
گاهی اوقات بعضی چيزها به مادر وحی می شود .قبل از شهادت سيد محمد من خواب ديدم چند تا خانم بزرگوار آمدند و گفتند :آمديم بچه ات را ببريم. گفتم شما را به جان امام رضا (ع) بچه ام را نبريد من خيلی برايش زحمت کشيده ام. نگاهی به من کردند و گفتند : اگر شما بدانيد که او را به کجا می بريم می گوييد به جان امام زمان (عج) ببريد ،خوشحال شدم و گفتم به جان آقا ببريد .همان زمان پدرش از جبهه برگشته بود .
وقتی که بلند شدم حال و هوای ديگری داشتم شروع کردم به آب و جارو کردن منزل و قند شکستن .
همسرم که تازه از منطقه جنگی برگشته بود و از شهادت سيد محمد هم خبر داشت از سر و صدای کارمن بيدار شد و پرسيد :خانم چه کار می کنی ؟ گفتم دارم قند خرد می کنم .گفت خانم قند بيشتر خرد کن و اگر چيزی نياز هست بخر که يکي از پسر هايت به شهادت رسيده است .
به ياد خوابم افتادم که چقدر زود واقع شد. پرسيدم :پسرم به شهادت رسيده ؟ گفت :بله .گفتم: کدام يک شهيد شدند ؟ گفت: سيد محمد .
ديدم تلفن زنگ زد سراسيمه تلفن را برداشتم آقا مصطفی بود «برادر شهيد » پرسيدم »چی شده ؟برادرتان را پيدا کرديد ؟تعجب کرد و گفت : چه کسی به شما گفته ؟گفتم :من ناراحت نيستم پسرم ،بلکه برای من افتخار است .آن زمان خانمش باردار بود. طوری رفتار کردم که متوجه نشود و گمان برد سيد محمد مجروح شده ؛ حتی دخترم هم متوجه نشد و متعجبانه پرسيد : مامان چه خبره ؟ اينهمه غذا برای چه ؟ . . . . خلاصه به مهمان ها زنگ زدم و گفتم برای آمدن لباس مشکی نپوشند .از اين آمدن و رفتن ها خانم سيد محمد مشکوک شده بود .برای صحبت کردن او را به اتاقی برده و گفتم : جنگ با کسی تعارف ندارد و زن و بچه نمی شناسد سن و سال نمی شناسد. دشمن می زند و شهيد می کند و حالا شوهرتان مجروح شده آيا حاضر با اين حال شوهرتان يک دست و پايش قطع و يک چشمش نابينا شده با او زندگی کنيد ؟گفت : بله گفتم :به شهادتش چه طور ؟ اگر شهيد بود .گفت : بله من که موقعيت و روحيه او را مناسب ديدم گفتم : دخترم سيد محمد به شهادت رسيده و خواهش می کنم که بيرون از منزل گريه و زاری نکنيد . روز تشییع جنازه حال و هوای خاصی فضای شهر را پر کرده بود همه کفن پوشيده به ميدان آمده بودند تا به دشمن بفهمانند که ما ناراحت نيستيم .به گلزار شهدا که رسيديم من و پدرش به داخل قبر رفته ،بغلش کرديم ،درد دل ها با او کرديم و . . .
من اينها را برای رضای خدا فرستادم و راضی ام به رضای خدا ،راستش را بخواهيد در مورد شهادت سيد مصطفی هم بهم الهام شده بود. آخرين بار که اومد انگار می دانستم که ديگر بر نمی گردد .روز قبل از رفتنش با همديگر رفتيم گلزار شهدا شروع کرد به زمزمه کردن و صحبت با سيد محمد که . . . . سيد محمد تو رفتی و من موندم چرا اول من نرفتم، حتمی تو ايمانت بيشتر بود در حين زمزمه گفت : تو ازخدا بخواه که بيام نزد جدم .با زمزمه های عاشقانه و خالصانه مصطفی اشکهايم جاری شد و از دل گفنم : خدايا جوانها می گويند بياييم پيش جدمان ولی من چرا نروم چرا شهادت نصيبم نمی شود مرا در آغوش گرمش گرفته و گفت :مادر کسي تا کنون گريه شما را ديده ؟ گفتم : نه مرا بوسيد و گفت : مادر صبر داشته باش تا حضرت زهرا (س) فردای قيامت شفاعت کننده ی شما باشد .هوا تاريک شده با همديگر برگشتيم خانه ،صبح صدایم کرد ،رفتم اتاقش ،گفت : مادر من هم مانند برادرم شهيد می شوم ،ولی می خواهم همانند جدمان صبور و آرام باشی ،گفتم : آنچه صلاح خداست .ولی پسرم ! چيزی را که خدا به من هديه داده را دوباره به خودش پس می دهم و خدا را سپاسگزارم .دوباره بغلم کرد و بوسيد و اشک ريخت ، گفت :قربان صبرت مادر زير گلويش را بوسيدم و گريه کردم و در هنگام رفتن تا لنگرود همراهی اش کردم. خلاصه اين آخرين ديدار مان بود و رفت .شهيد شد و گمنام و تنها يک نوار برايم به يادگار گذاشت .
در مولوديه ميلاد امام زمان (عج) در مسجد دست می زدند و من از دست زدن در مسجد ناراحت شدم و به گلزار شهدا رفتم. شب محمد را به خواب ديدم که گفت : مادر جان خوب کاری کرديد که بلند شديد. چون تو مسجد دست می زدند .
گفتم : مادر ديگر نمی گذارم بروی .از بلند گو کسی را صدا می زدند .گفت :مادر جان گوش کن مرا صدا می زنند .سيد محمد کردستان تو را می خواهد. گفتم :پس لااقل بگذار لباس به توبدهم. گفت : من لباس دارم غم لباس مرا نخور از آنجا که صدا کردی اومدم .
سيد مصطفی هم همين طور هنگام پيشامد ها به من می گويد که فردا چه برنامه ای در پيش داريم .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[ سه شنبه 1 دی 1390

] [ ] [ کیان ]

[ ]